معنی کیف

کیف

0 بازدید
[ کَ / کِ ] (از ع، اِ) نشئه و بیهوشی، و چیزی که نشئه و بیهوشی آرد، مجاز است. (غیاث) (آنندراج). نشئه و مستی. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی زبانان، حالت حاصلهٔ از شراب یا الکل یا مخدرات چون تریاک و بنگ و مانند آن. سکرگونه ای که از تریاک و بنگ و حشیش پیدا آید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کیف کسی کوک بودن؛ (در تداول عامه) به قدر کافی مسکر یا مخدر صرف کرده بودن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || لذت. (فرهنگ فارسی معین). لذت که از غذایی خوشمزه یا تفرجی و مانند آن حاصل شود، و با کردن و بردن صرف شود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || عیش و عشرت ومسرت و خوش حالتی. (ناظم الاطباء). خوشی. مسرت. (فرهنگ فارسی معین). - سر کیف بودن؛ خوشحال و شادان بودن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کیفت کوک است؟ دماغت چاق است؟؛ عباراتی است که به هنگام احوالپرسی گویند. معادل «خوبی؟، خوشی؟، اوضاع بر وفق مراد هست؟» و جز اینها. - کیفش کوک است؛ (در تداول عامه) خوشحال و شنگول است. (فرهنگ فارسی معین). - کیف کسی کوک بودن؛ (در تداول عامه) تمول یا عایدی بسیار داشته بودن. مالدار بودن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || چگونگی احوال. (ناظم الاطباء). - کیف شما چون است؟؛ یعنی حالت شما چگونه است؟ (ناظم الاطباء). || معجونی مرکب از افیون (تریاک) و بعضی اجزاء دیگر که پاره ای مادران نادان همه شب به شیرخواره می دادند تا به شب بیدار نشود و مادر آسوده بخوابد. منومی که شب به طفل شیرخوار می دادند چون شربت کوکنار یا حبی معجون از افیون و بعضی ادویهٔ دیگر. حبی مرکب از افیون و بعضی ملینات که مادران همه شب به شیرخوارگان می دادند تا خسبند و کمتر گریه کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
[ کَ / کِ ] (از ع، اِ) چگونه. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح منطق) عرضی که قبول قسمت بالذات نکند، چنانکه سواد و بیاض. (غیاث) (آنندراج). عرضی است که لذاته اقتضای قسمت و لاقسمت نکند، و تصور او بر تصور غیرموقوف نباشد همچو الوان و غیر آن. (نفایس الفنون). یکی از مقولات نه گانهٔ عرض، و آن هیأتی است قارّ که تصور آن موجب تصور چیزی دیگر خارج از ذات آن و حامل آن نباشد و مقتضی قسمت و نسبت هم نباشد و به عبارت دیگر کیف عبارت از عرضی است که تصور آن متوقف بر تصور غیر خودش نباشد و مقتضی قسمت و لاقسمت در محل خود به نحو اقتضاء اولی نباشد. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی) چونی . یکی از مقولات عشر ارسطو. مقابل کَمّ. هر چیزی که واقع شود تحت جواب کیف یعنی هیأت اشیاء و احوال آنها و مزه ها و بوها و ملموسات مثل سرما و گرما و خشکی و تری و اخلاق و عوارض نفس مثل ترس و شرم و مانند آن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هیولای اول بیان کن که چیست سؤالم ز کم و ز کیف و چراست. ناصرخسرو. ز ما و کیف بگوی و به رسم برهان گوی گر آمده ست برون این سخنْت از استار. ناصرخسرو. رجوع به کیفیت شود. || (اصطلاح منطق) حالت ایجاب و سلب در قضایا، بنابر قول منطقیان در دو قضیهٔ متناقضه اختلاف کیف شرط است، و در اینجا مراد از کیف سلب و ایجاب است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
[ کَ فَ ] (ع ادات استفهام) چگونه. (زمخشری). چون. (ترجمان القرآن). چگونه، و آن اسم مبهم و غیرمتمکن و مبنی بر فتح است، و بر دو وجه استعمال شود: الف -برای استفهام از احوال، چه استفهام حقیقی و چه غیر آن (همچون تعجب و نفی)، مانند: کیف زید (استفهام حقیقی)، و کیف تکفرون باللََّه (تعجب)، و کیف ترجون سقاطی (نفی). ب -برای شرط، در این حال اقتضای دو فعل غیرمجزوم متفق اللفظ و المعنی کند، مانند: کیف تصنع اصنع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از مغنی اللبیب چ محمد محیی الدین عبدالحمید جزء۱ ص ۲۰۵). مبنی بر فتح است و به معنی چگونه و هرچه و در چه حال و بر چه حال می آید، مانند: و کیف تکفرون باللََّه؛ یعنی چگونه کافر می شوید به خدا؟ و کیف جاء زید؛ بر چه حالت آمد زید؟ و کیف انت و کیف کنت؛ در چه حالتی تو و در چه حالت است زید؟ و کیف تصنع اصنع؛ هرچه تو می کنی می کنم من. و کیف شاء؛ هرچه بخواهد. (ناظم الاطباء): کیف مد الظل نقش اولیاست کو دلیل نور خورشید خداست. (مثنوی چ رمضانی ص ۱۱). - فکیف. رجوع به همین کلمه شود. - کیف الحال؟؛ حال چگونه است : ما لسلمی و من بذی سلم این جیراننا و کیف الحال. حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۲۰۵). - کیف حالک؟؛ حال تو چطور است؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): سلام علیک انوری کیف حالک مرا حال بی تو نه نیک است باری. فخرالدین خالد. - کیف کان؛ آن طور که بود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کیفما؛ از: «کیف» +«ما» اسم شرط و دو فعل را که یکی شرط و دیگر جواب آن است مجزوم کند، مانند: کیفما تتوجه تصادف خیراً. (از اقرب الموارد). مرکب از کیف و ما، یعنی هرچه، مانند: کیفما تفعل افعل؛ هرچه بکنی تو می کنم من. (ناظم الاطباء). - کیفمااتفق؛ به هر طور که اتفاق می افتاد. (غیاث) (آنندراج). - کیفماکان؛ آن طور که بود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کیفمایتفق؛ به هر طور که اتفاق می افتد. (غیاث) (آنندراج). - کیفمایشاء؛ آن طور که میخواهد: حکومت کیفمایشائی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
[ کَ ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
[ یَ ] (ع اِ) جِ کیفة. (اقرب الموارد). رجوع به کیفة شود.
(اِ) دست افزاری که در آن آلات و ادوات لازم برای کاری گذارند. (ناظم الاطباء). آلتی چرمین که در آن کاغذ، نوشت افزار و اشیاء دیگر گذارند. بعضی حدس زده اند اصل کیف، کِنْف عربی باشد. (فرهنگ فارسی معین). انواع دارد: کیف پول، کیف دستی، کیف بغلی، کیف کاغذ و غیره. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فارغی ای جیب اطلس کز برت کیف عبیر ناگه انگیزد غباری چون ز میدان گرد کرد. نظام قاری (دیوان البسه ص ۱۱۷). شده ام به جیب اطلس شب عنبرینه گمره مگر آنکه کیف گلگون به رهم چراغ دارد. نظام قاری (دیوان البسه ص ۶۶). و قندیلهای بزرگ و کوچک از کلاه مصنف و کیف جیب به ریسمان زر رشته که آن را گلابتون نیز خوانند از آن معلق و حاضر قندیل باشند. (از نظام قاری صص ۱۵۵ - ۱۵۶). به قواعد مقرره باید دو نوبت از هر محل کیف عرایض بسته برسد. حکام ولایات در فرستادن کیفها تقاعد دارند. (از دستخط ناصرالدین به عضدالملک، از فرهنگ فارسی معین). - امثال: قربان بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم. نظیر: این دغل دوستان که می بینی مگسانند گرد شیرینی. سعدی (از امثال و حکم). || کیسهٔ زنان که در آن آیینه و دیگر ادوات تزیین می نهادند. مَثْبَنة. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کیسهٔ مدور که زنان در آن سوزن و انگشتانه و موم و صابون قمی (برای نشان کردن مواضع برش گاه بریدن جامه) می داشتند. تلی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جزوکش. (ناظم الاطباء).
(اِخ) شهرکی است خرد [ به خراسان ]. (حدود العالم). شهر قدیمی است که در بین بادغیس و مروالرود بوده است. (از معجم البلدان). رجوع به معجم البلدان شود.
[ ] (اِخ) رجوع به کیفی (اِخ) و حبیب السیر چ خیام ج ۴ ص ۴۳۸ شود.
[ یِ ] (اِخ) شهری در اتحاد جماهیر شوروی (سابق) و مرکز اوکراین است که بر کنار دنیپر واقع شده و ۱۴۱۷۰۰۰ تن سکنه دارد. این شهر یکی از مراکز بزرگ صنعتی است و دانشگاه و کلیسای بزرگ و قدیمی دارد. کیف پیش از حملهٔ مغول (۱۲۴۰ م.) پایتخت روسیه و همچنین در سالهای ۱۹۴۱ - ۱۹۴۳ م. صحنهٔ جنگهای شدیدی میان آلمانها و روسها بود. (از لاروس).
راهنمای اختصارات لغت‌نامه دهخدا

نشانه‌های اختصاری و معانی آن‌ها

اِ = اسم

اِخ = اسم خاص

اِ صوت = اسم صوت

اِ فعل = اسم فعل

اِ مرکب = اسم مرکب

اِ مص = اسم مصدر

ص = صفت

ص نسبی = صفت نسبی

ن تف = نعت تفضیلی

نف = نعت فاعلی

ن ل = نسخه بدل

ن م = نعت مفعولی

ع = عربی

ظ = ظاهراً

ج = جلد

ج، = جمع

جِ = جمعِ…

جج، = جمع‌الجمع

ججِ = جمع‌الجمعِ…

ص = صفحه

صص = صفحات

مص = مصدر

مص مرکب = مصدر مرکب

ح = حاشیه

حامص = حاصل مصدر

چ = چاپ

|| = نشانه معنی بعدی مدخل

__ = نشانه ترکیب یا زیرمدخل

ق = قید

ق.م. = قبل از میلاد

م. = میلادی

(ص) = صلّی‌الله علیه و آله و سلم

(ع) = علیه‌السلام

(س) = سلام‌الله علیه

فان = فرهنگ اسدی نخجوانی

حفان = حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی

حبط = حبیب‌السیر چاپ طهران

خارج می‌شوید؟

برای خروج از سایت اطمینان دارید؟

برای دسترسی باید وارد شوید