[ رَ ] (حامص) (از: رس، ریشهٔ رسیدن + «ی»، پسوند مصدری که معمولاً همراه پیشاوند یا کلمهٔ دیگر آید: بازرسی، بررسی، وارسی و جز آن). رجوع به ترکیبات کلمه شود. - بازرسی؛ تفتیش. جستجوی وضع اداره یا سازمانی. رجوع به مادهٔ بازرس و بازرسی در جای خود شود. - بررسی ؛ مطالعه. اقتراح. (لغات فرهنگستان). کار بررس. خواندن کتب و نوشته ها و نظر دادن روی آنها. رجوع به مادهٔ بررس و بررسی در جای خود شود. - دادرسی؛ محاکمه. (لغات فرهنگستان ایران). در اصطلاح قضایی ایران بجای کلمهٔ محاکمه به کار رود. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادهٔ دادرس در جای خود شود. - غوررسی؛ عمل و صفت غوررس. رجوع به مادهٔ غوررس در جای خود شود.
[ رَ سی ی ] (ع اِ) ستون ایستاده در خیمه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عمود ثابت در وسط خیمه. (از اقرب الموارد). || (ص) مرد ثابت و استوار در نیکی و بدی. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد ثابت در خیر و شر. (از اقرب الموارد).
[ رُسْ سا ] (ع اِ) پشته. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || باران بزرگ قطره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
[ رُسْ سی / رُ ] (حامص) گلوبندگی. شکم پرستی. پرخواری. شکمخوارگی. شکمبارگی. پرخوری. اکولی. (یادداشت مؤلف): بیلفنج و الفغدهٔ خویش خور گلو را ز رسی به سر بر مبر.ابوشکور بلخی. آب می خور زعفرانا تا رسی زعفرانی اندر آن حلوا رسی.مولوی. و رجوع به رُس شود. || حرص. آز. طمع. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رُس شود.
[ رَسْ سی ] (ص نسبی) منسوب است به رَسْ که بطنی است. (از انساب سمعانی).
[ رَسْ سی ] (اِخ) قاسم. مدعی امامت در زمان مأمون خلیفهٔ عباسی که خود را یحیی الهادی می نامید و پیروانی پیدا کرد. (یادداشت مؤلف). عباس اقبال مرگ او را بسال ۲۶۴ هـ . ق. نوشته و افزوده است که وی کتبی در رد رافضه و رد بر کتابی منسوب به ابن المقفع نوشته است. (از خاندان نوبختی ص ۲۶۱). و رجوع به ائمهٔ رسی در همین لغت نامه و الفهرست ص ۱۹۳ و شرح حال ابن مقفع نگارش عباس اقبال صص ۶۲ -۶۴ و طبقات سلاطین اسلام ترجمهٔ عباس اقبال ص ۹۲ و ۹۳ شود.
[ رَسْ سی ] (اِخ) محمداسماعیل رسی علوی است. (منتهی الارب) (از لباب الانساب).
[ رَ سَنْ ] (ع اِ) جِ رَسْوَة. (اقرب الموارد). رجوع به رسوة شود.