تازیانه . قصه ی گل
" تازیانه "
آغوشم
بوی انگوری هفت ساله را گرفت
که از حاشیه ی پیراهنت آویزان بود
و حالا که نیستی
در تازیانهی عقربه های تنهایی
مکافات می شوم .
"قصه ی گل "
پس از این
هرگز یاس نخواهم چید
نقش پیراهنت را خاطره می زند
و چشم بر سنبل خواهم بست
تا هوای موهایت
در دلم
بذر نیفشاند
هرگز از هیچ باغچه ای
نرگس نخواهم چید
روی چشم در چشم شدنت را ندارم
آه
عشوه هایت که نیست
مرا چه به گل ناز ؟
اما هر روز
گلایول ها را سیراب می کنم
و طراوت می بخشم
شاید روزی دیرتر از رفتنم آمدی
شاید خواستی گلی هدیه ام کنی .