" نا امیدی " . " بهار "
" نا امیدی "
ذهنم
در مسیر هذیانی قرار گرفته است
که از بغض تب آلود جغدی در قفس
سرشار است
در جاده ای که
تاریکی در میان متروکه های زنگار بسته
پادشاهی می کند
و داروغه ی خاموشی
فانوس ها را به صلابه کشیده است .
انگار دیگر در نا امیدی
امیدی نیست .
" بهار "
گفتند :
بهار می آید
و من
فاصله ی این اتاق را
تا خیابان
آغوش شدم.
چرا نیامدی ؟