اینجا پسرها غیرتی هستند
او شاهدِ لب بستهء زخم شقایق هاست...
در خانه عشق علی فرزند ارشد بود
او در مدینه بی شک از زیبا ترین گلهاست...
بین ملائک دائماً در رفت و آمــــد بود
دیدم میان کوچه ها قد میکشد طفلی
سمت تمام کودکی هایش شبیخون شد
جانم فدای مجتبی ماهی که می تابید
در سینه تاریکِ تاریخی که ملعون شد
اینجا پسرها غیرتی دارند فولادی
رازی که مانده بینمان بینی و بین الله
رازی شبیه زخم بستر میخورد ما را
وقتی که مادر ـ جانمان ـ جایی بگوید {آه}
یک کوچه" نامردی" فقط با گریه اش خندید
انگار سیلی خوردن مادر تماشائی ست
اینجا حَسَن را با غمی جانکاه می بینید
او روضه میخواند ببین {خواهر} تماشائی ست؛
خواهر فدایت مجتبی ! با من بگو از درد
این راز را از سینه ات بیرون بریز امشب
از آب هم افتاده ایی از خوردن از گفتن
دیگر نمی خندی چرا تاج سر زینب؟
از کنج خانه گریه را خون خدا میگفت؛
جان برادر خنده کن ...با ما بگو اینبار
فرزند ارشد یک نگاهی کرد با افسوس:
باید بخوانی حرف ها را از در و دیوار
ای داد بر من چادر مادر چرا خاکی ست؟
انگار یادش هم نمی آید که {او} دیده
انگار می خواهد فراموشی بگیرد باز
اما تمام خاطراتش را نبلعیــــده ؛
پس گفت : زینب! چادرت را سر بکن خواهر
قلبم به سختی می تپد گویا تو زهرایی
باید در آغوشت بگیرم خواهر خوبم
بوی شقایق میدهی ای ماه دریایی
آن روز نامردان سر راه من و مادر
غوغا به پا کردند از وحشی گری هاشان
من بودم و یک غیرت از جنس علی در خون
دیدم که گلبرگی جدا شد از زمین آسان
آن روز را تا خانه مادر می نشست بر خاک
دیگر توانی در قدمهایش نبود انگار
دیگر رمق هم نیست او را تا که برخیزد
گلبرگهایش را شکستند این در و دیوار
ای داد بی داد این چه داغی بر دل من بود؟
دیگر نمی دانم چگونه آمدیم امــــّــــا
این ر ابخوان از موی همچون برف من خواهر
پیری سراغم را گرفت از حال تا فردا...
آن روز من دیدم که "دنیا" روی فرقم ریخت
آواره هایی از غم و از جنس ماتم را
فردا تو می بینی که این دنیای لاکردار
بر نی بکوبد صاحب قرآن خاتم را
.
.
.
.
سید رضا موسوی