آن صـنم بـی وفـا

دوش زِ راه جفــا آن صـنم بـی وفــا -
فتنه بپا کرد و گفت خوش بود این ماجرا
غـائله بر پا کـنم شعلـه به جـانهـا زنم
والـه و شـیدا کــنم عـاشـق بیچـــاره را
گفتمش ای سنگـدل عاقبــت کار بـین
دشمـن جــانی مگر مــرو بـه راه خطـا
مـا که مطیـع توئیم گوش سمیع توئیم
عـربده جـوئی کــند نرگـس مستت چـرا
عقده ی دل حالیـا نزد تـو وا می کنم
گـوش بده لحظه ای شـرح دل و حال ما
شعله بجان می زنی زاتش هجران بسی
از دل زار صـبور هیـچ نیـایـد صــدا
آه دل عاشقـان از چـه حکایـت کــند
گـوش کن این داسـتان از لب اهـل صفا
ساغری از می بزن رسم جفا بر فکن
بـوی خوش یار جو از در میخـانه هـا
شـاهره عافیـت خــتم به میخانه است
عافیـتی را بجــو خــیز و بیــا ســاقـیا
میکده جای دل است با ادب آنجا برو
شرط ادب نیسـت ار سجـده نیاری بجا
چو خواهی آنجا رَوی حاتم آداب دان
بگو کـه دسـتم بگــیر راه بجــائی نمـا
حاتم سامانی صنم وفا عاشق حاتم دل نرگس